اگر روزی نوشتی سرگذشتی
اگر از این تلخی تنهائی نوشتی
اگر از بودن و نبودن ها نوشتی
اگر از رمز و راز زندگی نوشتی
اگر از شادی ها و خندیدن ها نوشتی
اگر از محفل هائی که نبودم و تو بودی نوشتی
اگر در کنار دوستان برای شادی ها نشستی
اگر عاشقت گشتم اما ندانسته گذشتی
بدان اما تو هنوز از قلبم نرفتی
اگر روزی در این سر درگمی ها
از خاطرات دوستی می نوشتی
اگر روزی قلبی شکستی
اگر روزی .................
بدان من تمام اینها را در قلبم می نوشتم
شاعر: مریم فارسی
سلام
خوبی؟
اگر از سر گذشتی می نویسی
اگر از درد عشقی می نویسی
اگه می نویسی از دل تنگی و تنهایی
اگه می نویسی از حس بد جدائی
اگه می نویسی از خاطر ات تلخ بی وفائی
اگر می نویسی از حس یاس و نا امیدی
شاید تو هم مثل من به ته خط رسیدی
آپت مثل همیشه زیبا بووووووووووووود
مادر، تو رفیع ترین داستان حیات منی. تو به من درس زندگی آموختی. تو چون پروانه سوختی و چون شمع گداختی و مهربانانه با سختی های من ساختی. مادر، ستاره ها نمایی از نگاه توست و مهتاب پرتوی از عطوفتت، و سپیده حکایتی از صداقتت. قلم از نگارش شُکوه تو ناتوان است و هزاران شعر در ستایش مدح تو اندک. مادر، اگر نمی توانم کوشش هایت را ارج نهم و محبت هایت را سپاس گزارم، پوزش بی کرانم را همراه با دسته گلی از هزاران تبریک، بپذیر. فروغ تو تا انتهای زمان جاوید و روزت تا پایان روزگار، مبارک
روز زن بر شما مبارک
سلام
واقعا قشنگ بود...خوشم اومد...
سلام عرض شد
چیه ؟ از دست ما دلگیری؟
سری به ما نمی زنی
ای مهربان من
من دوست دارمت
چون سبزه های دشت، چون برگ سبز درختان نارون
معیارهای تازه ی زیبایی
با قامت بلند تو سنجیده می شود.
زیبایی عجیب تو معیار تازه ای ست،
با غربت غریب فراوانش مانند شعر من
ای شعر بی قرین!
ـ و این تفاخر از سر شوخی ست ـ
نازنین...
حمید مصدق
وقتی نگاهم در نگاه پنجره ی امید می افتد یاد تو از آن سوی پنجره ها نگاهم می کند و من دستانم را به نشانه ی سلام برایت تکان می دهم دلم می خواهد از آن سوی فاصله ها برایم دست تکان دهی تا لبخند بر لبانم بنشیند میدانم قلب مهربانت اجازهی این را میدهد تا از وجود پاکت وجودم را آگاه کند و از حال تو باخبر………… !
در سپیده دمان یادم هر بار طلوعی داری زیبا . . . و چقدر حیف که در تمامی غروب، خاطرهات را با بغضی تلخ می بلعم . . . و عجب که همیشه گلوگیر می ماند باور ِ اینکه تو نیستی . . . چه وقت می آیی ؟ .......... بگو که دوستت دارم ! و او دوباره کوه را میان پنجه های خود فشرد آب شد . . . درون ظرف تشنه ریخت: بگو که دوست دارمت! و او دوباره پهن شد و جنگلی نمود دشت خشک را سپس به بوستان روی فرش کهنه خیره شد . . . هجوم گل و ساقه های وحشی زنده نغمههای بلبلان شاد ولی صدای روبرو دوباره گفت: بگو که دوست دارمت! و او دوباره آب شد . . . اتاق را فرا گرفت و فوج ماهیان رنگ رنگ از دهان پنجره گریختند تا گلوی خشک باغ . . . ولی صدای روبرو دو پلک روی هم نهاده خیس و ترسخورده باز گفت: فقط بگو... بگو که دوست دارمت!
خیلی عالی بود ولی چرااینقدرغمگین؟
سلام دوست عزیز قدم بر چشمان بلاگفا بفرما به وبم سر بزن لطفا کامنت هم بده بدونم اومدی