به نام زندگانی حرام شد جوانی

 

 

شبهام که بی ستاره ن

روزام بدون نورن 

دریام بدون موج و 

قلبم بدون شوره

دستام که سرد، سردن  

چشام  بدون بارون 

نگام بدون اوج 

بغض ها دیگه ..........

بازم تو این هیاهو 

برای این همه حرف 

دیگه گوشی نمونده   

برای این همه درد  

یه همدردی نمونده 

  

 

شاعر:مریم فارسی

نمی دانم چرا بار سفر بستم

 

نمی دانم چرا بار سفر بستم 

نمی دانم چرا از این دیار دل کندم 

نمی دانم این هوس رفتن تا به کی شعله ور در درونم 

نمی دانم چه کنم با این کوله بار سنگین خوب و بد خاطراتم

نمی دانم چرا اشک هایم در انتظار یک رعدن 

نمی دانم با این همه بغض تا به کی باید بسازم 

نمی دانم در کجای این قافله بدی کردم 

که ورود مرا تا به ابد ممنوع کردن 

نمی دانم چرا نیست کسی همسفرم 

نمی دانم چرا نیست کسی شنوا به درد دلم  

به کی باید بنویسم که شکسته قلب بلورینم  

نمی دانم  سر روی کدام شانه گذارم 

که بگوید بگو می شنوم 

می شنوم این همه  آلام  

نمی دانم ........................

 

 شاعر:‌مریم فارسی