خواهم رفت



من هم خواهم رفت
پارچه ای مشکی خواهند زد

زنده یاد:................

زنده بودیم ما را ز خود راندند
مرده ایم

اکنون چرا آمده اند؟


شاعر: مریم فارسی

بوی زندگی


خسته است

تمام وجودم خسته است

قلبم

خسته از تحمل این همه بار غم

چشمام

خسته از این همه اشک

نگاهم

خسته از دیدن این همه نگاه های سرد

اشکهام

خسته از این همه وقت و ناوقت باریدن

بغض هام

خسته از این همه کهنه شدن

تمام وجودم خسته است

آغوشم

خسته از این همه بی کسی

زبانم

خسته از این همه مهر سکوت

خسته ام و فرسوده

خسته از زندگی

که دگر بوی زندگی نمی دهد

 

شاعر :مریم فارسی

 

چقدر دوست داشتم

چقدر دوست داشتم

دوستی ها پایانی نداشت

رفتن و آمدنها حکم برگشتی نداشت

در دلها حکم بستن هم نداشت

اشک ها دگر جریانی نداشت

دیدن دوست

حسرتی تلخ نداشت

خداحافظ دگر جائی نداشت

بود و نبودت برای او

مثل یکی بود و یکی نبود 

وجه اشتراکی نداشت

نبودن برایش معنا نداشت

خاطراتت دفتر ثبتی نداشت

و نگاهش تلخی تنفر را نداشت

شاعر: مریم فارسی

به خدا بگو...............

به خدا بگو:

دلم از دنیاش و آدماش شکسته

بهش بگین

جز بی معرفتی هیچی ندیدیم

به خدا بگو

حواسش به بنده هاش نیست

بهش بگو

خدا دیگه نیست

معرفت و عشق از این دنیا رفته

پس عشق خدا به بنده هاش کجاست؟

به خدا بگو 

دیگه از موندن تو دنیاش خسته ام

به خدا بگو 

دیگه از این همه اشک های ناتمام خسته ام

بهش بگو

برای یه بارم که شده گوش کن

خدایا 

خسته شدم از این همه رمز و سکوت دنیا


شاعر : مریم فارسی


درد دل

 دوست 

 واژۀ غریبی است

قلب 

 جای عجیبی است

چشم

افق مه گرفته ایست

زبان

پر از حرف و سرشار از سکوت

صدا

پر از بغض و .......


دوست 

فقط در شادیها دوست 

قلب

 شادی و غم با هم تحمل می کنه

چشم

اشک هایش در  شادی و غم می بارد

زبان

هنگام گفتن دوستت دارم از کتاب هم خموش تر است....


شاعر: مریم فارسی