این منم که خوبی هام
کسی هرگز نشناخته
اونکه در راه رفاقت
همه هستی شو باخته
هر رفیق راهی بامن دو سه روزی همسفر بود
ادعای هر رفاقت واسه من چه زودگذر بود
شاعر:مریم فارسی
ساکتم و ماندم تنها در زیر باران
زندگیم شد همچون برگه های کتابی در گرد باد
می خورد؛ هر دم ورقی.
هر ورقش داشت داستانی جدا
لیک
هیچ کس نمی خواند برگه های آن را
چرا؟
زندگی نامه ام را دادم بر باد
رفتم از یاد
هیچ کس نمی خواست مرا
خسته ام از روزگار
هیچ چیز از تو نمی خواهم خدا؛دوستی را که آرزو داشتم ندادی
آخه خدایا چرا؟
شاعر:مریم فارسی
آسمان یک شب گفت:
قصه ای ساز کن اینک با من
هرچه اندیشیدم
قصه ای تازه تر از تشنگی تلخ کویر
ذهن در یاد نداشت
قصه را تا گفتم
آسمان نعره زد و زار گریست.
این روزها ، آرزو می کنم :
ای کاش در کوچه های کودکی می ماندم ،
ای کاش سایه ها از ذهنم رخت بر می بستند ،
و ای کاش می توانستم سکوت غم انگیز صحرای دلم را بشکنم .
غوطه ور در این افکار ، ناگاه به خود می آیم :
همه رفته اند ، و من تنها مانده ام ،
خداوندا اگر روزی بشر گردی ... زحال ما خبر گردی ... پشیمان می شوی
از قصه خلقت؟ ... از این بودن، از این بدعت؟ ... خداوندا تو می دانی که
انسان بودن و ماندن در این دنیا چه دشوار است ... چه زجری می کشد
آن کس که انسان است و از احساس سرشار است.
خداوندا! چرا تنهای تنها،ولی سرشار از احساس؟
شاعر:مریم(تا حدودی)