کاش می دانستی
آنچه جوهر این قلم است
خون من است
کاش میدانستی
تک تک برگهای این کتاب(دفتر خاطرات)
از پوست من است
کاش می دانستی
این کلمات دردهای ناشی از تنهائیست
کاش می فهمیدی
هر یک مصرعم
بغضایی کهنه از گذشته ست
که عاملش تو بودی
کاش می فهمیدی
هر بیتش ثانیه به ثانیه شکستن من و قلبم است.
کاش درک می کردی که رفیق
یدک کش اسم یار نیست
کاش میدانستی
شکستن و نشکستن هر دو نهفته در غم است
کاش می دانستی..............
شاعر:مریم فارسی
گذشته ها گذشتند
رهگذری نمانده
باور دوستی کم شد
یاران دگر نماندند
بدان چه بوده آنجا
بدان که بوده اینجا
همه در این آبادی
حالم .....
دلم گرفت ز دنیا
سرشار شدم ز غصه
طاقت غم ندارم
تهی شدم ز طاقت تنهائی
دیگه فرصت ...........
نزدیک شدم به انتها
دور شدم ز ابتدا
رد کردم میانه را
آسمان دلگیر شد
خدا از من روی گرداند
شدم گریان ولی !
با چشمه اشکی خشکان !
دانستم باید رفت تا فهمید و بفهمند ......................
شاید
اگر رفتم یادی کردند ز من
شاید
گفتند کسی بود در این دیار غربت
شاید
گفتند سکوتش پر ز سخن بود
شاید....................
شاعر:مریم فارسی
با این هوای ابری دلم
با این بغض های بی شمارم
با این چشمان بارانیم
با این عمق نگاه نگرانم
با این دل هزار تیکه ام
با این نگاه مه گرفته ام
با این صدای غبارآلودم
با این تنهائی ناپایانم
باید................................
من کجای این دلهای آشنا
اما غریب جا دارم؟
من در کدامین مسیر رفت قرار گرفته ام
تمامی دوستانم با من آشنا اما غریبه اند
من چرا در این دنیا آب حیات را می نوشم؟
من.............
با این نگاه سرشار از بی تابی
به کدامین افق بنگرم؟
به کدامین طلوع دل ببندم که سرشار از امید و دوستی است؟
با این هوای ابری دلم
با این بغض های بی شمارم
با این چشمان بارانیم
با این نگاه سرشار از بی تابی........
من خواهم ..........................
شاعر:مریم فارسی
در این سقوط مبهم
در این سکوت گنگم
در این دنیای پر درد
در این کویر بی خواب
در این طلوع بی غروبم
در این کتاب کهنه
نوشته ام افسانه های پر درد
در این راه بی برگشت آمده ام و مانده ام ..........
تو روزگار بی کسی
یه عمر من در به درم .....
از این همه در به دری
از این همه بی همدمی
خسته تر از خستگان جهانم
شکسته و خمیده ام
من همان چنگ فرسوده ام
که می نوازد نوای بی کسی،دلشکستگی و .............
من همان شمع آب شده ام
من همان خاکستر مانده ز آتشم
خدایا چه کسی....................................................................
شاعر:مریم فارسی
بی سرزمین تر از باد
آغشته ام ز فریاد
ققنوس آتشم من
خاکسترم من اکنون
ای هم نوای بارون
محتاج برف و بارون
تشنه به حرف یاری
خسته ز بی نوائی
گشتم در این محافل
دنبال آن قاصدک
اما دریغ و افسوس
این باد عصیان گر
دانه به دانه اش کرد
هر یک رفتند سوئی
دادند خبر ز تنها
گفتند آن یگانه
اکنون جدا زیاران
دارد آرزوئی
آنهم یک وفادار
اما دریغ و افسوس
هیچیک
گوش ندادند
این عمق درد زیاد بود
هیچیک درک نکردند
بغض غریبی از .................
شاعر:مریم فارسی
منم خسته تر از موج
منم خسته تر از رعد
منم خسته تر از یار
منم تنها تر از رب
منم بشکسته از غم
منم آن قصه درد
منم دریای حسرت
منم فانوس گریه
منم بی سرزمین تر از باد
منم......................
شاعر:مریم فارسی
به همان نزدیکی قطرات باران و ابر
به همان نزدیکی خواندن موسیقی و لب
به همان نزدیکی رازها به قلب
به همان نزدیکی امواج به دریا و اقیانوس
به همان نزدیکی شیشه و قلب
به همان نزدیکی جاده و خاک
به همان نزدیکی رؤیا و خواب
به همان نزدیکی آرزو و سراب
به همان نزدیکی زندگی و بهار
به همان نزدیکی مردن و زمستان
به همان نزدیکی چشمه و کوه
به همان نزدیکی نگاه و سخن دل
به همان نزدیکی فراموشی و خاموشی
به همان نزدیکی دوستی و ..
به تمامی اینها قسم
فراموش کرده ام آنکه بودم-هستم و خواهم بود
به تمامی اینها قسم
دگر دنیائی از دنیای خدا در دلم وجود ندارد
به تمامی اینها قسم
دگر امیدی به دوستی نیست
به تمامی اینها قسم
.................................................
شاعر :مریم فارسی
امشب همان.......
شب دل کندن از خویش
شب فراموشی خویش
شب رفتن از خاطر یار
شب پاک شدن
از این دنیای باقی ست
شب رفتن به آن مرداب دلگیر
شب هم کلامی با همان جغد و کلاغ
شب هم آوائی با همان چکاوک زیبا
شب نواختن همان آهنگ فردا
شب سرودن و نخواندن
شب گریستن اما اشکی نریختن
شب به حال خویش بودن
شب رفتن به گردآب هیچ خویش
شب سبک شدن اما...............
توان این همه کار نیست
توان دیدن و خواندن و گفتن نیست
توانم نا توان است
دگر ز تنهائی رو به پایانم
دگر راه گریز نیست
وقت مرور آن همه سوز و گداز نیست
شب سحر شدن نیست
شب سپیده زدن نیست
شب دل کندن از خویش
شب فراموشی خویش
شب ...........
شاعر:مریم فارسی
یادتان باشد
در این آبادی
یک نفر هست
آشنا؛اما غریبه
یادتان باشد
در این ویرانه
یک نفر هست
شاد؛ اما پر غم
یادتان باشد
در این گذرگاه
یک نفر هست
پر تحرک؛ اما از درون خسته
یادتان باشد
در این سرزمین مادری
یک نفر هست
به ظاهر شاداب؛اما از درون شکسته
یادتان باشد
در این آبادی
یک نفر بود
همیشه بنشسته کنار مرداب
هم آواز با چکاوک های زرد
یادتان باشد
در این روستای دور افتاده
یک نفر خواهد ماند
یادتان باشد
در این وادی خاموشان
یک نفر هست در ستودان
یادتان باشد
من ...
دراین آبادی
گشتم پی خوشبختی خویش
پی یک یار ...........
پی یک روزنه از ...........
یادتان باشد
در این آبادی..............
شاعر:مریم فارسی
خداحافظ، ای شهر پر صدا
خداحافظ، ای کوه شادی
خداحافظ، ای دوستان نیمه راه
خداحافظ، ای نوشته های لبخند نشان
خداحافظ، ای فردای پر هیاهو
خداحافظ، ای رنگهای گرم طلوع و غروب
خداحافظ، ای خاطرات گلستان نشین
سلام، ای خاکستر نشین
سلام، ای تنهائی بی پایان
سلام، ای سادۀ ضربه خورده از سادگی
سلام، ای دریای اشک در این اقیانوس دیده
سلام، ای بغض چنگ زده به گلو
سلام، ای درد بی درمان در قلب
سلام، ای قصۀ پر از سوز و گداز
سلام، ای دوست صمیمی من:غم
سلام، ای خاطرات پر درد
خداحافظ،...........
سلام،.............
شاعر:مریم فارسی
در این سکوت مبهم
در این دنیای شبنم
در این فردای خاموش
در این امروز پرجوش
در این گردآب هستی
در این شورآب پستی
در این تنهائی ناب
در این مرداب کم آب
در این بیشه خلوت
در این اندوه و غربت
گلی آهسته پرپر شد
گل تنهای مریم بود
که خشکید و...................
شاعر:مریم فارسی
صدائی می شنوید -
آن سوتر از آب
در این سکوت مبهم -
گریه و خواب
شهری می بینید در توهم!
پر از ستاره و سراب
دهکده ای -
پر از دوستی ناب
اما:
فنا کردند
مرا با یک
خداحافظی ساده
همان موج خروشانم
که روزی خراب می کرد
گریه هایتان را
همان نسیم خنده سابقم
که می دادم لبخند را به همه
کنون با من چه کردید؟
من رفتنی در پیش رو دارم
درد درونم را نمی بینید
من همان پرستوی مهاجر از خویشم
صدایم را بشنوید
من همان صدای آن سوی آبم
همان ترانه
زیبای گریه و خواب
در سکوت مبهمم
همان ابر بارانم
من همان ...................
شاعر:مریم فارسی
پرستو به امید بهار کوچ کرد
اما ندید مقصدی جز پائیز
ندید هوائی جز سوز زمستان
در این ابرهای بارانی
در این آسمان دلگیر
می چرخند به دنبال سرزمین بهاری
ولی نیست دگر در زمین؛ بهاری
کوچ کردیم دسته جمعی
ولی گم کردیم همدگر را
در این مه آلود سال
خدایا به کدامین سمت بروم تا دوباره
بیابم دوستانم
من همان پرستوی تنهایم
همان مانده از تیم
همان .....................
شاعر:مریم فارسی
دوباره سرنگون گشتم
در این دنیای بیرحمم
در این مرداب تنهائی
همان نیلوفر آبی
شناور روی مردابم
که می خوابد ز تنهائی
همان آواز
یک چکاوک زردم
همان آرمیده
با لالائی های آبم
همان قایق فرسوده
شناور روی مردابم
همان مرداب خاموشم
همان نیلوفر آبم
همان راز ..................
شاعر مریم فارسی
نگریستم
در این کوی به تمای پنجره ها
گشتم به دنبال گمشده ای نایاب
در تمامی لحظه
پوشانده بود کوچه را سایه ای
متشکل از ابرهای سیاه
روشن می شد گه گداری کوی و برزن
با رعد وبرق
در پشت کدامین درب
آیا کلونی به نام دوست باز خواهد شد؟
آیا ..............................
آسمانی شکسته دل
او نیز مرا با باریدنش دلداری می داد
شیشه ها پوشیده شد از باران
من به کدامین نقطه این
کوی بنگرم؟
من کجا..............................
شاعر:مریم فارسی
روزگاری
در این دنیا
شادترین بودم
روزگاری
در این دنیا
خنده های از ته دل
و
لبخندهای دلنشینی
بر لبها و صورتم آشکار بود
روزگاری
در این دنیا
اخم را بلد نبودم
اما اکنون
گریه هایم
نهفته در چشمانم
اشک هایم خشکیده
فریادهایم به سکوتی مبهم تبدیل شده
دوستانم همه
فراموشم کردند
من کنون کجای دنیا هستم
آیا کسی به یاد من هست؟
چرا
همه
مرا کنار گذاشتند
خدایا تو نیز مرا کنار نهادی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
من دگر امیدم را نا امید کردند
خواهم رفت ------ رفتنی نزدیک است --------- اما هیچ کس نخواهد فهمید کجا و چه وقت؟
شاعر: مریم فارسی
سازی خواهم ساخت
از جنس درد!
سیمهای آن را
از جنس فریادهایم
کوک می کنم آن را
با ریتم گریه هایم
نت موسیقی را
می نویسم با خونم
نت به نت سوز
را حس خواهید کرد
هر صفحه از نت را
می نویسم
ترانه ای از
ثانیه به ثانیه زندگی ام
من اکو ترانه را
با صدای ضربان قلبم
جلوه خواهم داد
من خواهم گفت
رفتنم را
با همان ساز مبتدی
ترانه ای خواهم ساخت
ماندگار
تا ببینید چه کشیده ام
نت های موسیقی را می نویسم
و می دهم به موسیقی دانان
بنوازند
تا درک کنید سوز زندگیم را !
نتی خواهم نوشت
تا بدانید تنهاترینم
شاعر:مریم فارسی
خدایا
می خوانمت با سادگی
می خوانمت با بندگی
می خوانمت با گریه ام
می خوانمت با خنده ام
می خوانمت با التماس
می خوانمت با روی باز
می خوانمت با ...........
برای سخن گفتن رو در رو
برای دیدن اشک هایم
برای شنیدن حرف هایم
برای تحقیر کردنم از جانب خدااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااییییییییییییییییییییییییییم
برای شمردن بغض های نشکسته ام
برای رهائی از دست
برای شکایت به تو از تو
برای اینکه در ناراحتی هایت که موجبش من بودم
خوشحالم می کنی
برای اینکه با اینکه به یادت نیستم
همیشه مراقبمی
خدایا قطار عمرم دارد به ایستگاه آخر می رسد
برای اینکه...............
اما هیچ وقت یک خواسته ام را گوش نکردی
همه را گوش سپردی و به انجام رساندی
جز یه خواسته
خواسته ام این بود:(.................................................................)
شاعر:مریم فارسی
در گذرگاه زمان
عمرها همچون
گردبادی تند در گذرند
لبخندها
از شکفتن به پژمردن تبدیل شد
دید و بازدیدها
به فراموشی سپرده شد
گفتگوها
جای خود را با سکوت عوض کرد
اصالت و صداقت و ...
پول را جای خود در جهان ترجیح داد
چه شد آنهمه سادگی
کجا رفت آنهمه ..............
شب و روز یکرنگ شد
هیجانات تهی شد
همه از....................
کجا رفت آن همه سرزندگی
برای ..................
نگاه ها همه پر معنا شد
بغض ها بی شمار شد
سر در گمی در کلاف دنیا ..........................
شاعر:مریم فارسی
رفتن و ماندن
هردو زیباست
اگر زیبا سازیم
به آرامی،با محبت
کاری کنیم که یادمان در یادها بماند برای همیشه،اما به نیکی
اگر همه تنها خاطرات خوش از ما داشته باشند
ما را یاد خواهند کرد حتی اگر نباشیم یا یادی از آنها نکنیم
رفتن را با زندگی زیبا ،با شکوه سازیم
و ماندن را نزد همه فقط با محبت کردن دائم کنیم
اینگونه باشیم !زمان دل کندن ما از دیگران سرشار از دریای اشک خواهد شد و ماندن ما کنار همه با اقیانوس خواهش و عشق مرطوب
دوست عزیز بهای ماندن گرانتر از
رفتن است
پس اینگونه باشیم :همیشه با محبت ترین-ساده ترین - صادق ترین و .............
در قلب همه برای همیشه جائی داشته باشیم حتی در نبودمان
شاعر:مریم فارسی
آن موج خروشان کنون ساکت است
آن کوه پر غرور کنون ساده ترین است
آن گل پر طرفدار و یار کنون تنهاترین است
آن شمع سوزان کنون ذوب شده و سرد است
آن لبخندهای شکفته بر لب کنون به غم بسته است
آن اشک های لبریز کنون به خشکسالی رسیده است
آن قامت سرو کنون تنه ای خمیده بیش نیست...
آن جاده زیبا کنون بیابانی کویر است
دگر به چه امید بندم
که قطار امیدم به دنیای نا امیدی رسید!
من با که سخن گویم
که کنون حتی خدا نیز شنونده دردهایم نیست
می نویسم با انگشتانم
کنون بر دفتر ماسه هایم
من همانی هستم
که دگر پایبند دنیا نیستم
من در حال غرق شدن در ......................
من همانی هستم که گفته بودم.................
روزی گفته هایم خنده دار است و روزی یادآور خاطراتتان
آن روز شما نیز
گریستن را با تمام وجود تجربه خواهید کرد
شاعر:مریم فارسی
خدایا چگونه با تو هم کلام شوم
که به سخنانم گوش دهی
چگونه با تو سفره دل باز کنم
تا پای درد دلهایم نشینی
چگونه از تو به تو شکایت کنم
که این همه اشتباه انجام داده ام
اما باز هم هوای من را داری ؟!
چگونه باید قدر دان محبت هایت شوم
که در بدترین لحظات خوشحالم میکنی
منی را که همیشه ناراحتت کردم
چگونه بدانم که کنون سخنانم را می شنوی؟
من کنون با کدامین نحو با تو سخن گویم
تا بدانم تعداد بغض هایم را می دانی
و علت آن را فهمیدی ؟
چگونه باید با تو به صحبت نشینم
تا تو نیز با من سخن گوئی؟!
خدایا !
آیا باید من نیز همانند موسی و عیسی باشم
یا همین بنده بودن کافیست ؟
چرا آنها مستقیم با تو هم کلام بودن
اما من نیستیم
مگر همه ما بندگان تو نیستییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییم؟
خدایا چگونه پیشت بیایم؟؟؟؟؟؟؟؟؟
خدایا باز هم با تمام این سخنان
قدردان و شاکی از تو ام
چون...................................
شاعر:مریم فارسی
عاشقی را
عاشقان عشق می فهمند
دوستی را
دوستداران دوستی می دانند
گریه را
داغ د یده گان تنهائی می دانند
خنده را
فراموش کردگان زشتی ها و بدی ها می دانند
شاعر:مریم فارسی
چشمه اشکانم٬
کنون سرابی است
کویری خشکیده
که در حسرت باران سیلابی نشسته
دلم همان آسمان سالها بی ابر است
که سالهاست در جستجوی ابرهای سیاه است
گلویم
در انتظار شکستن این همه بغض سنگین است
نگاهم در جستجوی همان رعد و برق
و کالبدم در انتظار همان دوست قدیمی
تا باشم در آغوشش
و بنوازم
در گوشش
تمام طنین های غمگینی
که تا کنون با خود به هر سو می کشاندم
نشکن دلم
اینبار با شکستنش
برای همیشه به نابودی کشانده می شوم .
شاعر:مریم فارسی