کاش می شد جدائی رو حذف کرد
رسم شکستن دل و پاک کرد
گریه هارو جمع کرد و خنده جایگزین کرد
به جای دم به دم دلتنگی
کنار هم بودن و معنا کرد
دلتنگی و
عمق غم را با اقیانوس شادی جابه جا کرد
عشق را با قهر غریبه ساخت
همزبون و برای هر نفر ............
حالا بگو تا بدونم
ما کی میاد جای من ؟
همصدائی به جای بیصدائی
....
شاعر: مریم فارسی
نشسته بودم رو نیمکتِ پارک، کلاغها را میشمردم تا بیاید. سنگ میانداختم بهشان. میپریدند، دورتر مینشستند. کمی بعد دوباره برمیگشتند، جلوم رژه میرفتند. ساعت از وقتِ قرار گذشت. نیامد. نگران، کلافه، عصبی شدم. شاخهگلی که دستم بود سَرْ خَم کرده داشت میپژمرد.
طاقتم طاق شد. از جام بلند شدم ناراحتیم را خالی کردم سرِ کلاغها.
گل را هم انداختم زمین، پاسارَش کردم. گَند زدم بهش. گلبرگهاش کَنده، پخش، لهیده شد. بعد، یقهی پالتوم را دادم بالا، دستهام را کردم تو جیبهاش، راهم را کشیدم رفتم. نرسیده به درِ پارک، صِداش از پشتِ سر آمد.
صدای تندِ قدمهاش و صِدای نَفَس نَفَسهاش هم.
برنگشتم به رووش. حتی برای دعوا، مُرافعه، قهر. از در خارج شدم. خیابان را به دو گذشتم. هنوز داشت پُشتم میآمد. صدا پاشنهی چکمههاش را میشنیدم. میدوید صِدام میکرد.
آنطرفِ خیابان، ایستادم جلو ماشین. هنوز پُشتَم بِش بود. کلید انداختَم در را باز کنم، بنشینم، بروم. برای همیشه. باز کرده نکرده، صدای بووق – ترمزی شدید و فریاد – نالهای کوتاه ریخت تو گوشهام – تو جانم.
تندی برگشتم. دیدمش. پخشِ خیابان شده بود. بهروو افتاده بود جلو ماشینی که بِش زده بود و رانندهش هم داشت توو سرِ خودش میزد. سرش خورده بود روو آسفالت، پُکیده بود و خون، راه کشیده بود میرفت سمتِ جوویِ کنارِ خیابان.
ترسخورده – هول دویدم طرفش. بالا سرش ایستادم.
مبهوت.
گیج.
مَنگ.
هاج و واج نِگاش کردم.
توو دستِچپش بستهی کوچکی بود. کادو پیچ. محکم چسبیده بودش. نِگام رفت ماند روو آستینِ مانتوش که بالا شده، ساعتَش پیدا بود. چهار و پنج دقیقه. نگام برگشت ساعت خودم را سُکید.
چهار و چهل و پنج دقیقه!
گیج درب و داغان نگا ساعت رانندهی بخت برگشته کردم. عدلْ چهار و پنج دقیقه بود!!
سلام عزیزم خوبی ؟
مثل همیشه عالی بود
ممنون که دعوتم کردی
سلام خانوم
احوالات شما؟
خوبی؟
بازم شعر غمگین؟؟؟
شماکه وجودت مهربونه مریم جان نفس هات پر افتخار ممنون که امدی و هم مثل من شاعری
انسان هابه آن چیزی که دوست دارند نمیرسند مگرباصبربرآنچه دوست ندارند...
سلام
از این به بعد خودم وبلاگ مینویسم هرچند قبلشم..........
وبتونم قشنگه
موفق باشید
خلوت گزیده ام من،ای داد از این جدایی
اشکم روان به دامن،فریاد از این جدایی
تا کی ز دوری او چون شمع ها بسوزم
ویرانه های غم شد آباد از این جدایی
در هجر یار آخر جانم رسیده بر لب
یک دم نگشته جانم دلشاد از این جدایی
یا رب چرا ز وصلش بهرم نشد نصیبی
هرگز ندیده ام جز، بیداد از این جدایی
زنجیر قهر یارم بر پای خسته ی دل
ای کاش می نمودم آزاد از این جدایی.
فقط میخواستم بگم فوق العاده قشنگ بود...
و فقط میخواستم بگم مرسی که بهم سر زدی
باید امید داشت ما هم میاد جای منُ .
همصدایی چقدر حس قشنگی .
خسته نباشی...
فعلا
.
کاروان عشق به منزلگاه جانان میرسد
ساربان همراه آن چشمان خندان میرسد
میرسد پایان شام تار لحظه های بیکسی
وان کویر تشنه ام را آب باران میرسد
لحظه دلتنگی و تنهایی و شوریدگی
با طلوع آفتاب عشق به پایان میرسد :)
آرزویم این است
نتراود اشک در چشم تو هرگز
مگر از شوق زیاد
نرود لبخند از عمق نگاهت هرگز
و به اندازه ی هر روز تو عاشق باشی .
sallam web besyar ziba va ghashngi dari age be manam sar bezanid kheili khoshhall misham
salam.kheyli ali bood