صدائی می شنوید -
آن سوتر از آب
در این سکوت مبهم -
گریه و خواب
شهری می بینید در توهم!
پر از ستاره و سراب
دهکده ای -
پر از دوستی ناب
اما:
فنا کردند
مرا با یک
خداحافظی ساده
همان موج خروشانم
که روزی خراب می کرد
گریه هایتان را
همان نسیم خنده سابقم
که می دادم لبخند را به همه
کنون با من چه کردید؟
من رفتنی در پیش رو دارم
درد درونم را نمی بینید
من همان پرستوی مهاجر از خویشم
صدایم را بشنوید
من همان صدای آن سوی آبم
همان ترانه
زیبای گریه و خواب
در سکوت مبهمم
همان ابر بارانم
من همان ...................
شاعر:مریم فارسی
شعر زیبایی بود و زیباترین قسمت آن :
من همان پرستوی مهاجر از خویشم
صدایم را بشنوید
من همان صدای ابم
و چه زیبا به این هجرت بزرگ، هجرت از خویش و مهاجر بودن اشاره ای کرده اید.
...همواره روحی مهاجر باش به سوی مبدا! به سوی آنجا که بتوانی «انسان» تر باش و از آنچه که هستی و هستند فاصله بگیری! این رسالت دائمی توست