آسمان یک شب گفت:
قصه ای ساز کن اینک با من
هرچه اندیشیدم
قصه ای تازه تر از تشنگی تلخ کویر
ذهن در یاد نداشت
قصه را تا گفتم
آسمان نعره زد و زار گریست.
سلام قشنگ بودولی این قدر غم ننویسبه ما هم سر بزننظر یادت نرهبای
مرسی از نظر قشنگتوندوست دارم شاد باشم اما تا میام شادی کنم خدا یه غم بزرگ بهم میدهببخشید دست خودم نبودچشمسعی میکنمسر زدم نظر هم دادمبازم از این کارا بکن
سلام قشنگ بود
ولی این قدر غم ننویس
به ما هم سر بزن
نظر یادت نره
بای
مرسی از نظر قشنگتون
دوست دارم شاد باشم اما تا میام شادی کنم خدا یه غم بزرگ بهم میده
ببخشید دست خودم نبود
چشم
سعی میکنم
سر زدم نظر هم دادم
بازم از این کارا بکن